خشکبار خوانسار سمیعیان Khansar_Nuts تو یکی از اتاقای یه بیمارستان دوتا مریض بد حال بستری بودن.... اونا هیچ سرگرمی نداشتن به جز تنها پنجره ی اون اتاق که رو به یه پارک بود.... یکی از اونا که کنار پنجره بود هر روز برای اون یکی که نمی تونست از جاش تکون بخوره از مناظر بیرون صحبت می کرد... از درختای بلند و سر سبز و گلای رنگارنگ... از فواره وسط پارک و بچه های کوچیکی که با خوشحالی مشغول بازی بودن... از آسمون آبی و پرنده هاش .... روزهای اونها همینطور سپری می شد تا اینکه یه روز اونی که کنار پنجره می نشست
موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|